يار بى فرمان و دل هم همچنان
يک دمى باقى و همدم همچنان
شانه کردن زلف را چندين چه سود؟
بسته چندين دل به هر خم همچنان
هر کسى پندى شنيد و صبر کرد
کار من دشوار و در هم همچنان
عشق صد گونه بلا بر من فگند
کفه اميد من کم همچنان
هر شبى تا روز با خود بهر صبر
صد فسانه گويم و غم همچنان
جان نفس بشکست و در پرواز شد
دل به دام فتنه گر کم همچنان
شد ز ياران ديده خسرو را خراب
عشق را بيناد محکم همچنان