شماره ٧٤٢: گر چه ز خوى نازکت سوخته گشت جان من

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
گر چه ز خوى نازکت سوخته گشت جان من
سوى تو مى کشد هنوز اين دل ناتوان من
خواب نماند خلق را در همه شهر از غمت
دور شنيده مى شود در دل شب فغان من
هيچ غبارت از درون مى نپذير دم سکون
گر چه شد آب جمله خون در تن ناتوان من
وه که ز جور چون تويى نام غبار بر زبان
نيست کسى که بفگند خاک بر اين دهان من
گر دهيم به جان امان، نزل ره تو عمر من
ور کشيم به رايگان گرد سر تو جان من
گفتيم از چه ناخوشي، رنج تو چيست، بازگو؟
دورى دوستان و بس، دور ز دوستان من
بس که توشوخ و دلبري، گم شود ار دل کسى
گر چه که ديگرى برد، بر تو بود گمان من
دور مکن ز دامنش گرد من، اى صبا، از آنک
در ره او از اين هوس خاک شد استخوان من
خون دل من آب شد از پى روى شستنش
خواب نمى رود هنوز از پى اين جوان من
خشم کنان بيا که ما صلح کنيم يکدگر
جان و دل من آن تو، رنج و غم تو آن من
دوش ز آه دل مرا سوخته بود لب، ولى
بخت من آنک نام شه بود برين زبان من
شاه جهان جلال دين، آنک به يک اشارتش
دولت بيکرانه شد محنت بى کران من
بگذرد و نيوفتد هيچ به خسروش نظر
پيک شتاب مى رود ترک سبک عنان من



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید