ز عشقت من خسته جان مى خراشم
چگونه ز هر ديده خونى نپاشم؟
به يک جرعه اي، ساقيا، جمله زهدم
کزين بيشتر مى نيرزد قماشم
سر گنج شاهان ندارم، مرا بس
رخ خوبرويان وجوه معاشم
به ميخانه ها بس که ديوانه گشتم
مرا ديو گيرد چو زو دور باشم
چو بر سر کله شد سفال شرابم
ز سر خود سزد، گر سفالى تراشم
زهى سرخ رويى خسرو که خوش خوى
به سنگ در ميکده زد فراشم