شماره ٦٤٢: من آنچه دوش بدين جان مبتلا گفتم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
من آنچه دوش بدين جان مبتلا گفتم
همه حکايت آن طره دو تا گفتم
گرت هواى مى است و شرابخواره من
بيا که خون دل و ديده را صلا گفتم
به شهر در دف رسواييم بزد همه خلق
کجا به پيش تو ديوانه ماجرا گفتم
هنوز باز نمى آيد اين دل بى شرم
تبارک الله تا من بدو چها گفتم
کنون مرا به سر کوى شاهدان جويند
که ترک صحبت مردان پارسا گفتم
به هر جفا که ز خوبان رسد سزاوارم
که بيدلان را بسيار ناسزا گفتم
ز صبر اگر سخنى گفتم، اى فراق، مکش
گناه کردم و بد کردم و خطا گفتم
اگر به خدمت ياران من رسي، اى باد
سلام من برسانى که من دعا گفتم
دلى که رفت ز تو، خسروا، در آن سر زلف
بجوى و خواه مجو، باز من ترا گفتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید