ابر بهار باران، وين چشم خونفشان هم
بلبل به باغ نالان، عاشق به صد فغان هم
صحرا و بوستان خوش، وين جان زار مانده
ناسايدى به صحرا، در باغ و بوستان هم
باز آ که شهر بى تو تاريک و تيره باشد
در شهر بى تو نتوان، والله که در جهان هم
نامم نشانه اى شد در تهمت ملامت
اى کاشکى نبودى نام من و نشان هم
اين است مردن من، اى خيره کش، که هستى
ز آب حيات خوشتر، وز عمر جاودان هم
خواهى به ديده بنشين، خواهى به سينه جا کن
سلطان هر دو ملکي، اين زان تست و آن هم
گفتى « به حجت خط شد ملک من دل تو»
گر راست پرسى از من، جانان تويى و جان هم
صد منت از تو بر من کز دولت جمالت
بدنام شهر گشتم، رسواى مردمان هم
شد نرخ بنده خسرو از چشم تو نگاهى
گر اين قدر نيرزد، بنده به رايگان هم