نى مجال آن که او را از دل خود برکشم
نى دل خالى که در دل دلبرى ديگر کشم
ديده را گر حق آن نبود که ديد او روى تو
من ز خونهايى کزو خوردم ز چشمش برکشم
گر نترسم زان که در خونابه ماند يار من
برکشم ديده به جاى ديده او را در کشم
در رهي، کو رفت، اين سر تا نگردد خاک ره
هم به خاک راه او زان خاک راهش برکشم
بر خودش خوانم، فضولى بين که مى خواهم، به جهد
چشمه خورشيد را در جنب نيلوفر کشم
عاقبت روشن شود همسايگان را سوز من
گر چه آه آتشين از خلق پنهان در کشم
چو بر آن سون تواند داشت، خسرو، سالها
گر توانم يک سخن زان لعل جان پرور کشم