پرى رويى که من حيران اويم
به جان آمد دل از هجران اويم
رقيبا، ديدنم بارى رها کن
دو روزه عمر تا مهمان اويم
بگفتندش، فلان مرد از غمت، گفت
«نخواهد مرد چون من جان اويم »
صبا هم بر شکست از ما که روزى
نيارد بويى از بستان اويم
چو مردم تشنه من در وادى هجر
چه سود ار چشمه حيوان اويم؟
ز زلفش دل همى جستم، دلم گفت
که زان تو نيم، من زان اويم
چو بر خسرو سياست راند، گفتم
که با تو گفت من سلطان اويم