شماره ٤٤٧: سواره آمدى و صيد خود کردى دل و تن هم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
سواره آمدى و صيد خود کردى دل و تن هم
کمند عقل بگسستى لجام نقس توسن هم
به دامن مى نهفتم گريه ناگه مست بگذشتى
شدم رسوا من تر دامن و صد چاک دامن هم
تو ناوک مى زنى بر جان و جان من همى گويد
که چشم بد جدا زان ناوک و زان ناوک افگن هم
نهادم هر چه بود از سر، سرى مانده مرا بر تن
چو بار سر سبک کردي، سبک کن بار گردن هم
ترا خوش باد خواب، ار چه مرا اين جان سرگشته
همه شب گرد موى تست و گرد کوى تو تن هم
دل من گر به سويت شد، ندارى استوار او را
که آن بيگانه وقتى آشنا بوده ست با من هم
چنانم با خيالت خوى شد در کنج تنهايى
که بر بستم در از خورشيد و ماه و بلکه روزن هم
شبى روشن کن آخر کلبه تاريک من، چون من
دل تاريک در کار تو کردم، چشم روشن هم
عقوبت مى کشم تا زنده ام، وه کاندرين زندان
همه کس جان کند صورت، مرا جان است دشمن هم
ملامت بر دل صد پاره عاشق بدان ماند
که باشد زخم پيکان و بدوزندش به سوزن هم
چو بوسي، اى صبا، نعل سمندش را به گستاخى
زکوة آنچنان دولت دو بوسى ديگر از من هم
بشو در بندگيش، اى ابر، خط سبزه تا بلبل
نگويد کين خط آزادى سرو است و سوسن هم
چه کيش است آخر،اى خسرو،که بى خوبان نه اى يک دم
زمانى آخر از بت باز مى ماند بر همن هم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید