شماره ٤٤٣: همه شب با دل خود نقش آن دلدار بربندم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
همه شب با دل خود نقش آن دلدار بربندم
مگر ممکن بود کاين ديده بيدار بربندم
جگر از عاشقى خون گشت و کن زينم نمى بايست
معاذالله کاين تهمت به زلف يار بربندم
مژه در چشم من شد خار و خواب از ديده رفت، اکنون
مگر کاين رخنه پر فتنه را از خار بربندم
جهانى بى دوست نتوان ديد، بنشينم به کنج غم
به روى خود در اين کلبه خونخوار بربندم
مگو ياران ديگر اى که جانى و آب و گل خوبان
چگونه دل ز جان در صورت ديوار بربندم
غمت گفتم برون ندهم، گشادى چشم از حسرت
فرو بستى لبم بى آنکه من گفتار بربندم
غبارى يادگارم ده ز کوى خود که مى خواهم
کزين جا در غريبستان عقبى بار بندم
تو خود را گر نمى دانى مسلمان، گو بدان بارى
مرا نزديک شد کز دست تو زنار بربندم
سر زلفى کز او ديوانه شد خسرو به دستم مده
که تا زان رشته دست عقل دعوى دار بربندم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید