شماره ٤٣٥: شبي، آسايشم نبود، عجب بيداريى دارم

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
شبي، آسايشم نبود، عجب بيداريى دارم
شفا از چشم تو خواهم، عجب بيماريى دارم
همه شب مى گزم انگشت حسرت را به دندان من
همين است ار ز شاخ عمر بر خورداريى دارم
الا، اى ساقى فارغ دلان، مى هم بديشان ده
که من با روزگار خويشتن خونخواريى دارم
برو، اى بخت خواب آلود، از پهلوى بيداران
که تو شب کوريى دارى و من شب کاريى دارم
جگر بريان و ناله مطرب و مى گريه تلخم
بيا مهمان من، جانا که شب بيداريى دارم
به ياد رويت از ياد تو خالى نيستم يک دم
ز تشويش غمت گر چه فرامش کاريى دارم
چو خاک در شدم در زير پاى خود، عزيزم کن
بدان عزت که پيش آستانت خواريى دارم
مرا گويى که دور از چون منى چون زنده مى ماني؟
خيالت را بقا بادا که از وى ياريى دارم
به چشمت مى کند خسرو، حق آن گر نمى دانى
دروغى هم نمى گويى که مردم ساريى دارم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید