رسته بودم مه من چندگه از زارى دل
از نمکدان تو شد تازه جگر خوارى دل
تو همى آيى و صد غارت جان از هر سو
در چنين فتنه کجا صبر کند يارى دل؟
هر کسى با دل آزاد ازين شهر گذشت
من گرفتار بماندم به گرفتارى دل
دل گنه کرد که عاشق شد و نزد خوبان
نشود عفو همه عمر گنه کارى دل
وقتى افگن نظرى جانب من، اى خورشيد
که سيه روى بماندم ز شب تارى دل
وقت آن است که دستى دهي، اى دوست، به لطف
که فرو رفتم در گل ز گرانبارى دل
عشقت افگند ميان من و دل بيزارى
بر رخ از خون نگر، اينک خط بيزارى دل
مى شود زلف تو ز آسيب نسيمى درهم
بس که بيتاب شد از زحمت بسيارى دل
عشق گويند که کار دل بيدار بود
بهره ام خواب اجل بود ز بيدارى دل
پند گويا، هم ازين گونه خرابم بگذار
که نمى آيد ازين خسرو معمارى دل