شماره ٣٩٣: دل من دست بازى مى کند هر لحظه با مويش

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
دل من دست بازى مى کند هر لحظه با مويش
معاذالله که گر ناگه ببيند چشم بد خويش
گهى کز در برون آيد به عيارى و رعنايى
زهى تاراج جان و دل به هر سو کاوفتد هويش
گرفته آتش اندر جان و مى سوزد همه مستى
من از خود بى خبر، مشغول در نظاره رويش
به نرمى شانه کن در مويش، اى مشاطه کز دردش
رگ جان بگسلد ما را، مبادا بگسلد مويش
گذشته ست آن که مستم کردى از بويش، صبا، اکنون
خرابم هم به بوى خود که از من مى زند بويش
رخى بر خاک مى سايم کيم من تا قبول افتد
نماز نارواى من به محراب دو ابرويش
ازان ابروى کژ کو با کمان هندوان ماند
نزد جز تير زهر آلود بر جان چشم هندويش
چه عيش است اينکه من اين جا و جان من بر رعنا
دوان سرگشته همچون گرد بادى بر سر کويش
دل گم کرده مى جستم ميان خاک کوى او
به خنده گفت چون خسرو نخواهى يافت، مى جويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید