شماره ٣٩٠: او مى رود و عاشق مسکين گرانش

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
او مى رود و عاشق مسکين گرانش
چون مرده که در سينه بود حسرت جانش
بى مهر سوارى که عنان باز نپيچد
آويخته چندين دل خلقى به فغانش
ناخوش همى آزارد و يا طالب خونى ست
اى خلق، بگوييد به جوينده نشانش
يادست که در خواب شيش ديده ام، اما
از بى خبرى ياد ندارم که چسانش
يادش دهي، اى باد، گهى نام گدايى
تا دولت دشنام برآيد ز زبانش
بسيار بکوشم که بپوشم غم خود، ليک
آتش چو بگيرد نتوان داشت نهالش
از ناله ام ار خلق نخسپد، عجبى نيست
از بخت خودم در عجب و خواب نگرانش
خسرو، نگرانيش همه بر دل خود گير
کورى دلى را که نباشد نگرانش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید