سوار من از من عنان در مکش
يک امروز از گفت من سر مکش
ز دل نقش ابروى خود برمگير
به کشتن ز قربان کمان برمکش
اگر خنجر غمزه بهر سزاست
سر اينک فداى تو، خنجر مکش
چو سلطان شدى بر دلم خط ميار
ولايت به فرمانست، لشکر مکش
مژه تيز بر جان خسرو مزن
چنان تير بر صيد لاغر مکش