چندين شبم گذشت به کنج خراب خويش
نورى نداديم شبى از ماهتاب خويش
رويى چنان مپوش ز عشاق کاهل دل
از تشنگان دريغ ندارند آب خويش
دى سير ديدم آن رخ و گشتم خراب، ليک
نشناخت جان تشنه قياس شراب خويش
او حال پرسد از من و گريه دهد جواب
فرياد من ز گريه حاضر جواب خويش
معموره مراد چه گويم که جان من؟
خو کرد با خرابه عيش خراب خويش
از عشق سوختم، چه کنم چون ز روز بد
صبح دروغ مى دمدم ز آفتاب خويش
بينم شبت به خواب وز مستى و بيخودى
گويم به درد با در و ديوار خواب خويش
گر نه کباب کردن دلها شدش حلال
آن مست را بحل نکنم من کباب خويش
گر نزد دوست کشتن عاشق صواب شد
خسرو نه دوستيست که جويد صواب خويش