شاد باش، اى شب فرخنده دوش
که فلان بود مرا در آغوش
نه همى سير شد از رويش چشم
نه همى پر شدى از قولش گوش
ماجراى دل خون گشته من
ديده مى ريخت برون، من خاموش
مست بودم خبر از خويش نداشت
باده را گر چه نمى کردم نوش
او همى گفت سخن، من حيران
او همى خورد مى و من بيهوش
اى که آن روى نديدى زنهار
گر مقابل شويش ديده مپوش
هست بازار تو در دلها گرم
حسن چندانکه توانى بفروش
ناله خسرو بشنو که خوش است
بر در شاه فغان چاووش