شماره ٣٦١: از خدنگ غمزه دلدوز خويش
از خدنگ غمزه دلدوز خويش
پاره سازم سينه بهر سوز خويش
تا شب هجران ناخوش در رسيد
بعد ازان هرگز نديدم روز خويش
ز آشنايان بر سر بالين من
نيست غير از شمع کس دلسوز خويش
در خزان هجرم از دست رقيب
از وصالت کى رسد نوروز خويش؟
از رخت بر آسمان مه شد خجل
در چمن هم بوستان افروز خويش
وارهم از محنت هجران تمام
گر بيابم طالع فيروز خويش
خسروا، در کنج تنهايى مگوى
راز دل با جان غم اندوز خويش
|
مشاهده برنامه در فروشگاه اپل |
نظرات نوشته شده