شماره ٣٤٧: سالها خون خورده ام از بخت بى سامان خويش

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
سالها خون خورده ام از بخت بى سامان خويش
تا زمانى ديده ام روى خوش جانان خويش
از خيال او چه نالم؟ رفت چو کارم ز دست
من به خون خويش پروردم بلاى جان خويش
بس که خود را گم کنم شبها به گرد کوى تو
ره نيابم باز سوى خانه ويران خويش
مزد دندانم بر آن دردم که خيزد بس بود
بى تو چون انگشت حسرت خايم از دندان خويش
گر کشندم بهر او پيش و به من آتش زنند
تا همى سوزم، همى بينم رخ سلطان خويش
شهسوار عاشقان را در رهت سر خاک شد
تو کجا دارى سر ديوانه يکران خويش؟
مى کشم خاک درت در چشم و کشته مى شوم
چند خونابه خورم زين ديده گريان خويش
از جفاى تست خون اندر دل خسرو مدام
از وفا نبود که باشم در پى سامان خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید