شماره ٢٨٧: مى نيايد چشم من بر آستان او گذر

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
مى نيايد چشم من بر آستان او گذر
دولت دستى که دارد در ميان او گذر
باد هر دم تازه تر نوروز عمرش، گر چه هست
بلبل محروم را در بوستان او گذر
ناوک مهرش گذشت و اى قدر، روزى نکرد
اين قدر اندر دل نامهربان او گذر
او به دشنام و مرا بهر زبانش افسون، ازآنک
حيف باشد چون منى را بر زبان او گذر
سرگذشتى باز گويى از دل من زينهار
اى صبا، گرافتدت روزى به جان او گذر
چون رود جان شهيدان بر فلک، جان مرا
کشته اويم مباد از آستان او گذر
عشق، بس ناخوش بلايى ليکن ار بوسى زمن
خاک او خوش، کاين بلا دارد ز جان او گذر
جان من از صبر مى پرسى ،دل ما را بپرس
زانکه اين معنى ندارد در کمان او گذر
هر شبى کاندر دل خسرو گذشتى شب نخفت
کرد گويى ناوکى در استخوان او گذر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید