نگارا، چشم رحمت سوى من دار
عنايت بر تن چون موى من دار
مده، اى پارسا، بيهوده بندم
دلي، گر مى تواني،سوى من دار
دو تا شد بازويم زير سر، آخر
دمى سر در خم بازوى من دار
جفا کم کن، ولى گر خواهدت دل
نمى گويم که شرم از روى من دار
هنوزم چند خواهى سوخت، اى چرخ؟
بکش يا دوست را پهلوى من دار
دلم کز دست هجران خود شد، اى اشک
ببر در پيش آن بدخوى من دار
مکن بيچاره خسرو را فراموش
زبان گه گه به گفت و گوى من دار