شماره ٢٣٨: دلى کاو عاشق روييست در گلزار نگشايد

غزلستان :: امير خسرو دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
دلى کاو عاشق روييست در گلزار نگشايد
گر کاندر دل يارى ست از اغيار نگشايد
رو، اى باد و تماشا ديگران را بر بسوى گل
که ما را غنچه پر خون است، در گلزار نگشايد
چه طالع دارم اين کز آسمان يک کاروان غم
که آيد بر زمين، جز بر دل من بار نگشايد
مرا در کار خود کند است دندان، زان ترش ابرو
بدين دندان که من دارم گره از کار نگشايد
اسير کفر گيسوى صنم چون برهمن بايد
که گر رگهاى او بگسلد گره زنار نگشايد
زند بسيار لاف زهد و تقوى پارسا، ليکن
همان بهتر که چشم خود در آن رخسار نگشايد
به جرم عشق اگر کافر کنندم خلق گو، مى کن
مرا بارى زيان هرگز به استغفار نگشايد
چه ساعت بود آن کاندر رخ او سرخ شد چشمم
که جز خون هر دمى زين ديده بيدار نگشايد
دل خود با در و ديوار خالى مى کند خسرو
بميرد گر غم خود با در و ديوار نگشايد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید