لبش در شکر خنده جان مى برد
شکيب از من ناتوان مى برد
پياله به کف چون روان مى شود
دل عاشقان را روان مى برد
کمر بسته در دل درون مى رود
پس آنگاه جان از ميان مى برد
چه شکل است اين وه، که پيش حريف
همى بگذرد، دست و جان مى برد
گرم پرسد از بردن دل کسى
اشارت کنم کان جوان مى برد
سر زلف کايد همى بر لبش
نمک سوى هندوستان مى برد
نگارا، جگر پخته کردم که چشم
خيال ترا ميهمان مى برد
شبى ميهمان شو، ببين کارزوت
صبورى ز خسرو چسان مى برد