دهنت را نفس نمى بيند
مگرت هست و کس نمى بيند
يک نفس نيست کز دهان تو، دل
تنگيى در نفس نمى بيند
بلبلى چون من از گلت محروم
شکرت جز مگس نمى بيند
برگ کاهى شدم ز غم، چه کنم؟
چشم تو سوى خس نمى بيند
يک شبى خيز و ميهمان من آى
فتنه خفته، عسس نمى بيند
با تو گويم که از غم تو چهاست
کاين دل بوالهوس نمى بيند
مى رسد، گر دلم کند فرياد
ليک فريادرس نمى بيند
آب چشمم که از سرم بگذشت
مى رود، هيچکس نمى بيند
نشود صبر، ناله خسرو
کاروان در جرس نمى بيند