صبا نسيمى از آن آشنا نمى آرد
شدم خراب و ندانم، چرا نمى آرد؟
خوش است باد و ليکن چه سود، چون خبرى
از آن مسافر ره دور ما نمى آرد
بکشت، کندن جانم ز هجر و مردن نيست
اجل، چگونه کنم جان، خدا نمى آرد
کرشمه چند کنى بر من، آخر اين جانيست
نمى دمد ز زمين و صبا نمى آرد
نمى برد به فلک زاريم هزار دعا
چه فايده چو جواب دعا نمى آرد
ز گشت کوى تو از بس که بنده رفت از جا
چنان شده ست که خود را به جا نمى آرد
هزار خوشدلى آرد فلک همي، خسرو
ولى چه چاره که بهر گدا نمى آرد