دل جز ترا به سينه درون جايگه نداد
وين مملکت زمانه به خورشيد و مه نداد
آبش مباد ريخته، هر چند زان زنخ
صد تشنه را بکشت که آبى ز چه نداد
صوفى که خاک نيست سرش در ره بتان
گفتش به سر زنيد که پيرش کله نداد
ديدن به خواب هست گنه، ليک دوزخى ست
آن کس که در جمال تو داد گنه نداد
شرمنده از هلاکت خسرو مشو، چه شد
يک جانت بيش داد، سه و چار و ده نداد