نقش روى تو در آيينه جان صورت بست
آنچه مى خواستم از غيب همان صورت بست
صحبت آينه و عکس بود پا به رکاب
در دل و ديده خيال تو چسان صورت بست؟
از سر کلک قضا نقطه اول که چکيد
زان سياهى دل و چشم نگران صورت بست
عشق ازان برق که در خرمن آدم افکند
از دخانش فلک گرم عنان صورت بست
حسن تا پرده ز رخساره گلرنگ گرفت
عشق با ديده خونابه فشان صورت بست
صورت هر چه درين نشأه دل از خلق گرفت
روى ازين نشأه چو گرداند همان صورت بست
صورت حال من از خامه نقاش بپرس
نقش بيچاره چه داند که چسان صورت بست؟
پيش ازين فکر همه صورت بى معنى بود
معنى از خامه صائب به جهان صورت بست