شماره ٦١٦: نه خط از چهره آن آينه سيما برخاست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
نه خط از چهره آن آينه سيما برخاست
که درين آينه، جوهر به تماشا برخاست
شب که صحبت به حديث سر زلف تو گذشت
هر که برخاست ز جا، سلسله برپا برخاست!
کرد تسليم به من مسند بيتابى را
هر سپندى که درين انجمن از جا برخاست
هيچ مستى ز پى رقص نخيزد از جاى
به نشاطى که دلم از سر دنيا برخاست
يوسفى را که به يعقوب بود روى نياز
زين چه حاصل که خريدار ز صد جا برخاست؟
شد فلک درصدد معرکه سازي، اکنون
کز دل کودک ما ذوق تماشا برخاست
ظل خورشيد جهانتاب، مخلد باشد!
سايه مريم اگر از سر عيسى برخاست
بزم روشن گهران جاى گرانجانان نيست
ابر تا گشت گران، از سر دريا برخاست
يادگار جگر سوخته مجنون است
لاله اى چند که از دامن صحرا برخاست
برسان زود به من کشتى مى را ساقى
که عجب ابر ترى باز ز دريا برخاست!
خضر صد قافله مجنون بيابانى شد
هر غبارى که ازين باديه پيما برخاست
روح سرگشته مجنون غبارآلودست
گردبادى که ازين دامن صحرا برخاست
پا مکش از در دلها که درين لغزشگاه
صائب از خاک ز دريوزه دلها برخاست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید