شماره ٦٠٧: غم از دل مى زدايد چون صباح عيد رخسارت

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
غم از دل مى زدايد چون صباح عيد رخسارت
نماز عيد واجب مى کند بر خلق ديدارت
تو با آن قامت رعنا به هر گلشن که بخرامى
خيابان مى کشد چون سرو قد از شوق رفتارت
ز شيرينى سرشک شمع نقل انجمن گردد
به هر محفل که آيد در سخن لعل شکربارت
سرافرازى ترا چون شاخ گل مى زيبد از خوبان
که گل سامان بال وپر دهد از شوق دستارت
نگردد در تماشاى تو چون نظارگى حيران؟
که مى دارد عرق را از چکيدن باز رخسارت
سخن خونها خورد تا زان لب نازک برون آيد
ز خون خلق سيراب است از بس لعل خونخوارت
چه گل چيند ز رخسار تو چشم اشکبار من؟
که مى داند عرق را شبنم بيگانه گلزارت
شود رطل گران نظارگى را نقش پاى تو
ز بس مستانه چون موج شراب افتاده رفتارت
غبار آلوده گرد کسادى مى رود بيرون
اگر يوسف به آن سامان حسن آيد به بازارت
چو مژگان سينه ام چاک است از رشک نگاه تو
که در هر گردشى گردد به گرد چشم بيمارت
کباب تر به اخگر آنچنان هرگز نمى چسبد
که مى چسبد ز خونگرمى به دلها لعل خونخوارت
مگر زلفت عناندارى کند دلهاى وحشى را
که از شوخى نپردازد به عاشق چشم عيارت
ترا مى زيبد از زنجير مويان بنده پروردن
که بر آزادمردان نازها دارد گرفتارت
ز گلزار تو مرغ جان صائب چون هوا گيرد؟
که دامنگير گردد بوى گل را خار ديوارت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید