شماره ٥١٦: حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نيست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نيست
يوسف بى جرم را از چاه و زندان چاره نيست
بى سياهى نيست ايمن آب خضر از چشم شور
گلرخان را از خط و زلف پريشان چاره نيست
بخيه انجم نمى بندد دهان صبح را
عشق چون صادق شد از چاک گريبان چاره نيست
مى کند ايجاد شبنم لاله و گل از هوا
حسن عالمسوز را از چشم حيران چاره نيست
دل نياويزد به زلف او، کجا مسکن کند؟
دين به غارت داده را از کافرستان چاره نيست
افسر زر دردسر بسيار دارد در کمين
شمع عالمسوز را از چشم گريان چاره نيست
هر کجا هست اژدهايي، دور باشى لازم است
خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نيست
در ضعيفان مى گريزند اقويا روز سياه
شير را در پرده شب از نيستان چاره نيست
بهر گندم کرد آدم ترک نعماى بهشت
چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نيست
چون ندارى دست و پا، سر بر خط تسليم نه
گوى را در قطع راه از زخم چوگان چاره نيست
آشناى خود چون گشتى ز آشنا فارغ شدى
تا ز خود بيگانه اى از آشنايان چاره نيست
آسمان بى ابر نتواند زمين را تازه داشت
صاحبان ملک را از دست احسان چاره نيست
صولت شيران نيستان را نگهبانى کند
اين جهان پوچ را از شيرمردان چاره نيست
ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را
آتش افسرده را از باد دامان چاره نيست
سنگ مى بارد به هر نخلى که باشد ميوه دار
عاشق ديوانه را از سنگ طفلان چاره نيست
کى کند انديشه از زخم زبان جوياى حق؟
رهنوردان حرم را از مغيلان چاره نيست
اى که جويى ز آسمان روزي، غرور از سر گذر
خوشه چينان را ز هموارى به دهقان چاره نيست
صائب از روشندلان است آنچه هر کس يافته است
لعل را از پرتو خورشيد تابان چاره نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید