شماره ٤٢٥: تا به طرف سر کلاه آن شوخ بى پروا شکست

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تا به طرف سر کلاه آن شوخ بى پروا شکست
سرکشان را زين شکست افتاد بر دلها شکست
اين قدر استادگى اى سنگدل در کار نيست
مى توان از گردش چشمى خمار ما شکست
در خور احسان به سايل ظرف مى بخشد کريم
سهل باشد گر سبوى ما درين دريا شکست
بحر چون برجاست مشکل نيست ايجاد حباب
دولت خم پاى بر جا باد اگر مينا شکست
فتح باب آسمان در گوشه گيرى بسته است
رفت ازين زندان برون هر کس به دامن پا شکست
گر قلم بر مردم مجنون نمى باشد، چرا
در بن هر ناخنم نى خشکى سودا شکست؟
تا قيامت پايش از شادى نيايد بر زمين
هر که را خارى ز صحراى طلب در پا شکست
شد دل سنگين او سنگ فسان ناله ام
کوهکن را تيشه گر از سختى خارا شکست
جستجوى خار نايابى که در پاى من است
خار عالم را به چشم سوزن عيسى شکست
مى شوم صد پيرهن از موميايى نرمتر
سنگ طفلان گر چنين خواهد مرا اعضا شکست
شد چو آتش شعله بينايى من شعله ور
خصم اگر خارى مرا در ديده بينا شکست
شد مرا سنگ ملامت صائب از مردم حجاب
پاى در دامان کوه قاف اگر عنقا شکست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید