شماره ٣٥٣: از جوانى داغ ها بر سينه ما مانده است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
از جوانى داغ ها بر سينه ما مانده است
نقش پايى چند از آن طاوس بر جا مانده است
در بساط من ز عنقاى سبک پرواز عمر
خواب سنگينى چو کوه قاف بر جا مانده است
نيست از چشم و دل بينا مرا جز درد و داغ
ظلمت از خورشيد و خفاش از مسيحا مانده است
مى کند از هر سو مويم سفيدي، راه مرگ
پايم از خواب گران در سنگ خارا مانده است
چون نسايم دست بر هم، کز شمار نقد عمر
زنگ افسوسى به دست باد پيما مانده است
نيست در دستم به جز افسوس از عمر دراز
سوزنى از رشته مريم به عيسى مانده است
نوبت پرواز از بالم به چشم افتاده است
طوطيم چون سبزه عاجز در ته پا مانده است
نيست جز طول امل در کف مرا از عمر هيچ
از کتاب من همين شيرازه بر جا مانده است
مشت خاشاکى است بر جا مانده از سيلاب عمر
در دل من خار خارى کز تمنا مانده است
مطلبش از ديده بينا، شکار عبرت است
ورنه صائب را چه پرواى تماشا مانده است؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید