شماره ٣١٦: عالمى را از عمارت پاى در گل رفته است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
عالمى را از عمارت پاى در گل رفته است
وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
مى شود زنجير پا عقل فلک پرواز را
کوچه راهى را که مجنون با سلاسل رفته است
آتش سوزنده و خاک فراموشان يکى است
تا سپند بى قرار من ز محفل رفته است
مى کشد ميدان که دريا را در آغوش آورد
موج ما گاهى گر از دريا به ساحل رفته است
صيد من کز ناتوانى بر زمين بسته است نقش
حيرتى دارم که چون از ياد قاتل رفته است
باعث اميدوارى شد من افتاده را
تا ره خوابيده را ديدم به منزل رفته است
بس که چشمش محو در نظاره قاتل شده است
پرفشانى زير تيغ از ياد بسمل رفته است
پيش بينا نور حق روشنترست از آفتاب
بى بصيرت آن که دنبال دلايل رفته است
هر چه جز آزادگي، بارست بر آزادگان
چون صنوبر زير بار يک جهان دل رفته است؟
صد بيابان از حريم کعبه افتاده است دور
هر که در راه طلب يک گام غافل رفته است
بر مطالب، بى طلب فرمانروا گرديده ام
تا مرا از دست، دامان وسايل رفته است
تيشه فرهاد گرديده است هر مو بر تنم
تا ز چشمم صائب آن شيرين شمايل رفته است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید