شماره ٣٠١: تا ز رخ زلف آن بهشتى روى دور انداخته است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تا ز رخ زلف آن بهشتى روى دور انداخته است
دست رضوان پرده بر رخسار حور انداخته است
پنجه مومين حريف پنجه خورشيد نيست
عقل بيجا پنجه با عشق غيور انداخته است
مى برد خواهى نخواهى دل ز دست مردمان
کار خود را آن کمان ابرو به زور انداخته است
ساعد او بارها در معرض عرض صفا
رعشه غيرت بر اندام بلور انداخته است
در حريم عشق، خواهش نااميدى بردهد
زان تجلى پرتو خود را به طور انداخته است
راه نزديک است اگر بر گرد دل گردد کسى
دوربينى ها مرا از کعبه دور انداخته است
ابر تر دامن چه باشد، کز حجاب اشک من
خويش را طوفان مکرر در تنور انداخته است
تيره بختى هاى ما از پستى اقبال نيست
از بلندى شمع ما پرتو به دور انداخته است
نه همين در شهر اصفاهان قيامت مى کند
فکر صائب در همه آفاق شور انداخته است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید