شماره ٢١٦: هر که شد با درد قانع از مداوا فارغ است

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
هر که شد با درد قانع از مداوا فارغ است
نرگس بيمار از ناز مسيحا فارغ است
طفل طبعان را دل از بهر تماشا مى دود
خو به عزلت کرده از سير و تماشا فارغ است
خارخار آرزو در سينه عشاق نيست
هر که واصل شد به مطلب، از تمنا فارغ است
نيست با خورشيد تابان حاجت شمع و چراغ
هر که را دل روشن است، از چشم بينا فارغ است
سيرچشمى مى کند دل را ز دنيا بى نياز
گوهر قانع ز روى تلخ دريا فارغ است
نسبت عارف به خاک و مسند دولت يکى است
از تکلف آفتاب عالم آرا فارغ است
نيست از خواب پريشان چشم بسمل را خبر
محو عشق، از ديدن اوضاع دنيا فارغ است
عالم سرگشتگى دارالامان رهروست
گردباد از سنگ راه و خار صحرا فارغ است
ذوق کار عشق، دارد جنگ با آسودگى
کوهکن از اهتمام کارفرما فارغ است
سنگ بر دريا زدن، بازوى خود رنجاندن است
از غم عالم دل خوش مشرب ما فارغ است
ما به خود صائب ز نادانى بساطى چيده ايم
ورنه عشق از نيستى و هستى ما فارغ است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید