شماره ٦٣: صبح روشن شد، بده ساقى مى چون آفتاب

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
صبح روشن شد، بده ساقى مى چون آفتاب
تا به روى دولت بيدار برخيزم ز خواب
هر که در ميخانه بردارد ز روى صدق دست
از بياض گردن مينا شود مالک رقاب
ماهيان از بى زبانى بحر بر سر مى کشند
گفتگو داروى بيهوشى است در بزم شراب
عذر بيداد رخ او را خط از عشاق خواست
راه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناب
از خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شود
پرده ديگر ز خط افزود بر شرم و حجاب
در زمان خط، مدار چشم او بر مردمى است
گردن عامل بود باريک در پاى حساب
از نگاه گرم، چون مويى که بر آتش نهند
مى شود افزون ميان نازکش را پيچ و تاب
فيض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشى مى کند از همت دريا حباب
کيمياى دانه احسان، زمين قابل است
گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب
مردم بى برگ را اسباب عيش آماده است
بستر خار است، در هر جا که سنگين گشت خواب
ايمنى جستم ز ويراني، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جاى باج ازين ملک خراب
در بلندى ناله صائب ندارد کوتهى
کوه تمکين تو مى سازد صدا را بى جواب



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید