شماره ٩: استاد چه حاجت بود آن سرو روان را؟

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
استاد چه حاجت بود آن سرو روان را؟
خط حاشيه دان مى کند آن غنچه دهان را
حيف است شود رشته جان ها گره آلود
شيرازه دل ها مکن آن موى ميان را
بى تابى عاشق شود از وصل فزون تر
ناسور کند پنبه ما داغ کتان را
از آتش دوزخ دل عاشق نهراسد
بستر ز تب گرم بود شير ژيان را
از چشم غزالان حرم، خواب سفر کرد
ابروى تو روزى که به زه کرد کمان را
مغز سر من نيست تنک مايه سودا
در ديده من جوش بهارست خزان را
هرگز نشود برق ز فانوس حصارى
از خود نتوان کرد جهان گذران را
عشق آمد و بيرون در افکند چو نعلين
از خلوت انديشه من هر دو جهان را
بيدار نشد چشم تو از شور قيامت
طوفان، ترى مغز شد اين خواب گران را
ميدان تو هر چند بود همچو کف دست
زنهار به صد دست نگه دار عنان را
صائب ز لبت گوهر شهوار نريزد
چندى چو صدف تا نکنى مهر، دهان را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید