شماره ٣٠٣: دل از ندامت هستى مکدر افتاده است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
دل از ندامت هستى مکدر افتاده است
دگر زياس مگو خاک بر سر افتاده است
درين بساط تنزه کجا تقدس کو
مسيح رفته و نقش سم خر افتاده است
مرو بباغ که از خنده کارى گلها
درين هوسکده رسم حيا برافتاده است
فلک شکوه برا از فروتنى مگذر
بلندى سر اين بام بر در افتاده است
بهر طرف نگرى خودسرى جنون دارد
جهان خطيست که بيرون مسطر افتاده است
بغير چوب زمينگيرى از خران نرود
عصا کجاست که واعظ زمنبر افتاده است
کسى بمنع خود آرائيت ندارد کار
بيا که خانه آئينه بيدر افتاده است
سرشک آئينه نگذاشت در مقابل آه
زبى نمى چقدر چشم ماتر افتاده است
بعافيت چه خيال است طرف بستن ما
مريض عشق چو آتش به بستر افتاده است
فسانه دل جمع از چه عالم افسون بود
محيط در عرق سعى گوهر افتاده است
توهم بحيرت ازين بزم صلح کن (بيدل)
جنون حسن بآئينها درافتاده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید