شماره ٢٤٤: جهان در سرمه خوابيد از خيال چشم فتانت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
جهان در سرمه خوابيد از خيال چشم فتانت
چه سنگين بود يارب سايه ديوار مژگانت
تحير بر سراپايتو وا کرده است آغوشى
که چون طاوس نتوان ديد بيرون گلستانت
کدورت تا نچيند جوهر شمشير استغنا
بجاى خون عرق ميريزد از زخم شهيدانت
بهارت را فسون اختراعى بود مستورى
قباى ناز چون گل کرد پيش از رنگ عريانت
مگر پشت لبى خواهد تبسم سبز کرد امشب
قيامت بر جگر مى خندد از گرد نمکدانت
بشوخيهاى استغنا نگه وارى تغافل زن
سرشکم لغزشى دارد نياز طرز مستانت
سواد ناز روشن کرد حسن از سعى تعميرم
سفالى يافت در گل کردن اينخاک ريحانت
چه نيرنگست سامان تماشاخانه هستى
مژه بر خويش واکردم جهانى گشت حيرانت
شکست دل بآن شوخى زهم پاشيد اجزايم
که گرد کرد از غبارم گرده تصوير پيمانت
برنگى گل نکردم کز حجابت برنياوردم
مصورداشت در نقشم کشيدنهاى دامانت
حريف معنى تحقيق آسان کس نشد (بيدل)
چو تار سبحه چندين نقب مى خواهد گريبانت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید