شماره ٢٣٥: چو صبحم دماغ مى آشام نيست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
چو صبحم دماغ مى آشام نيست
نفس ميکشم فرصت جام نيست
دودم زندگى مايه جانکنى است
حق خود ادا ميکنم وام نيست
تبسم بحالم نظرکردن است
دران پسته جز مغز بادام نيست
بهر جا برد شوق ميرفته باش
نفس قاصدا نيم پيغام نيست
جنون در دل از بيدماغى فسرد
هواهاست در خانه و بام نيست
غبار جسد عزمها داشت است
گر اين جامه رفت از بر احرام نيست
مپرسيد از دل که ما کيستيم
نشان ميدهد آئينه نام نيست
دل از ربط فقر و غنا جمع دار
شب و روز با يکدگر رام نيست
تلاش جهان چشم پوشيدنست
سحر نيز تا شام جز شام نيست
دو بال است از بيضه تا آشيان
کمين پر افشاندن آرام نيست
چو زنجير پيوند هم بکسليد
تعلق فغان ميکند دام نيست
در آتش فکن (بيدل) اين رخت وهم
تو افسرده ئى کار کس خام نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید