شماره ٢١٣: تو خود شخص نفسخوئى که با دل نيست پيوندت

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تو خود شخص نفسخوئى که با دل نيست پيوندت
کدام افسون زنيرنگ هوس افگند در بندت
درين ويرانه عبرت برنگى بى تعلق زى
که خاکت نم نگيرد گر همه در آب افگندت
ندانم از کجا دل بسته اين خاکدان گشتى
دنائت ريشه ئى دارى که نتوان از زمين کندت
ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا
کند ديوانه هستى خيالات عدم چندت
غبار کلفت خويشى نظر بند پس و پيشى
بغير از خود نميباشد عيال و مال و فرزندت
بهر دشت و دراز خود ميروى و باز مى آئى
تو قاصد نيستى تا عرصها هر سو دوانندت
زخود گر يکقلم جستى زوهم جزو کل رستى
تعلقها نفس واريست کاش از دل برارندت
دماغ فرصت اين مقدار باليدن نميخواهد
بگردون برده است از يکنفس سحر سحر خندت
زمينگيرى برنگ سايه بايد مغتنم ديدن
چه خواهى ديد اگر در خانه خورشيد خوانندت
زدست نيستى جز نيستى چيزى نمى آيد
کجائى چيستى آخر که آگاهى دهد پندت
خرابات تعين بر حبابت خندها دارد
سبو بر دوش اوهامى هوا پر کرده آوندت
بحرف و صوت ممکن نيست تمثالت نشان دادن
نفس گيرد دو عالم تا به پيش آئينه دارندت
بمعنى گر شريک معنيت پيدا نشد (بيدل)
جهان گشتم بصورت نيز نتوان يافت مانندت



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید