شماره ١٩٦: تا حيرت خرام نوسامان ديده است

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تا حيرت خرام نوسامان ديده است
چندين قيامت از مژه ام قد کشيده است
اين ما و من کز اهل جهان سرکشيده است
از انفعال آدم و حوا دميده است
آزادم از توهم نيرنگ روزگار
طاوس اين چمن زخيالم پريده است
پرواز نکهت چمن بى نشانيم
ذوق شکست بال برنگم کشيده است
کو منزل و چه امن که در کاروان شوق
آسودگى زآبله پا رميده است
پيچيده است بيخوديم دامن جهات
يعنى دماغ گردش رنگم رسيده است
اين انجمن جنونکده انتظار کيست
آئينه تا نفس شمرد دل رميده است
ابروى يار بار تواضع نميکشد
خم در بناى تيغ غرور خميده است
ما و اميد در گره بى بضاعتى
يکقطره خون دلى که بصد جا چکيده است
همچون شرر نيامده از خويش رفته ايم
سامان اين بهار زگلهاى چيده است
عشق غيور اگر بستم ناز ميکند
دل هم بخون شدى جگرى آفريده است
(بيدل) بطبع آبله پا نهفته ايم
لغزيدنى که بر دو جهان خط کشيده است



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید