شماره ١٩٤: تا بمطلوب رسيدن کاريست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
تا بمطلوب رسيدن کاريست
قاصدان دورى ره طوماريست
مپسنديد درازى بنفس
که زبان تا نگزد لب ماريست
بوى گل تشنه تاليف وفاست
غنچه پاس نفس بيماريست
کو وفا تا کسى آگاه شود
که محبت بگسستن تاريست
آن مژه سخت تغافل دارد
نخليده بدل ما خاريست
داغ سودا نتوان پوشيدن
شمع را گل بسر بازاريست
موى ژوليده دماغت نرساند
ورنه سر نيز همان دستاريست
اگر اينست دماغ طاقت
بر سرم سايه گل کهساريست
قصه عجز شنيدن دارد
در شکست پر ما منقاريست
مژه تهمت کش اشک آنهمه نيست
بزم صحبت قدح سرشاريست
غافل از نشه اين بزم مباش
خط پيمانه گريبان واريست
ندهى دامن تسليم از دست
گردن ما ز بلندى داريست
خضر توفيق بلد ميبايد
جبهه تا سجده ره همواريست
چند موهومى خود را شمرم
عدد ذره کم بسياريست
(بيدل) از قيد خودم هيچ مپرس
دامن سايه ته ديواريست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید