شماره ١٣٦: پربيسکم امروز کسى را خبرم نيست

غزلستان :: بيدل دهلوی :: غزليات - بخش دوم

افزودن به مورد علاقه ها
پربيسکم امروز کسى را خبرم نيست
آتش بسر خاک که آنهم بسرم نيست
رحم است بنوميدى حالم که رفيقان
رفتند بجائيکه در آنجا گذرم نيست
ايکاش فنا بشنود افسانه ياسم
ميسوزم و چون شمع اميد سحرم نيست
حرف کفنى ميشنوم ليک ته خاک
آنجا مه که پوشد نفسم را ببرم
چون گردن مينا چه کشم غيرنگونى
عالم همه تکليف صد اعست و سرم نيست
وهم است که گل کرده ام از پرده نيرنگ
چون چشم همين ميپرم و بال و پرم نيست
جائيکه دهد غفلت من عرض تجمل
نه بحر جزا فشردن دامان ترم نيست
آگه نيم از داغ محبت چه توان کرد
شمعيکه تو افروخته در نظرم نيست
از کشمکش خلد و جحيمم نفريبى
دامان تو در دستم و دست دگرم نيست
گويند دل گم شده پامال خراميست
فرياد دران کوچه کسى راهبرم نيست
در عالم عنقا همه عنقا صفتانند
من هم پى خود ميدوم اما اثرم نيست
هرچند کنم دعوى خلوتگه تحقيق
چون حلقه بجز خانه بيرون درم نيست
بى مرگ بمقصد چه خيال است رسيدن
من عزم دلى دارم و دل دير و حرم نيست
تمثال من اين بود که چيزى ننمودم
از آئينه داران تکلف خبرم نيست
(بيدل) چه بلا عاشق معدومى خويشم
شمعم که گلى به ز بريدن بسرم نيست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید