عشق را در بند جسم از پيچ و تاب افکنده ايم
خضر را در دام از موج سراب افکنده ايم
با سيه مستان غفلت تازه رو برمى خوريم
پيش پاى سايه فرش آفتاب افکنده ايم
دوربينان بر فراز کوه بيدارند و ما
در ره سيل حوادث رخت خواب افکنده ايم
چون سمندر غوطه در درياى آتش خورده ايم
تا ز روى آتشين او نقاب افکنده ايم
با خيال روى او تا آشنا گرديده ايم
پرده بيگانگى بر روى خواب افکنده ايم
زان رخ گلگون به خون دل قناعت کرده ايم
مهر گل از دوربينى بر گلاب افکنده ايم
زاهدان خشک مى ترسند از برق فنا
ما بر اين آتش ز تردستى کباب افکنده ايم
در چنين بحرى که موجش مى ربايد کوه را
کشتى بى لنگر خود چون حباب افکنده ايم
مى شود آسان ز همت مشکل عالم، که ما
بارها گنجشک خود را بر عقاب افکنده ايم
همچو چشم دلبران صائب مدار خويش را
از سيه مستى به بيدارى و خواب افکنده ايم