شماره ٦٣٦: ما رگ جان را به آن زلف پريشان بسته ايم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
ما رگ جان را به آن زلف پريشان بسته ايم
پيچ و تاب زلف او را بر رگ جان بسته ايم
از دل پرخون که قربان شهادت مى رود
لاله داغى به تابوت شهيدان بسته ايم
شبنميم اما ز فيض شوخ چشميهاى عشق
با گل خورشيد، مژگان را به مژگان بسته ايم
دورى ما يک سر تيرست ازان ابرو کمان
بر خدنگ راست کيشش دل چو پيکان بسته ايم
دست دريا زير بار گريه خونين ماست
ما حناى رنگ بست دست مرجان بسته ايم
کى رويم از جا به سنگ کودکان شوچ چشم؟
ما و صحراى جنون دامان به دامان بسته ايم
بر زبان افتاده راز بوسه دزديهاى ما
اين نمک را ما به چشم پاسبانان بسته ايم
پر بر آورده است چون مرغ نگاه از اشتياق
نامه خود را اگر بر بال مژگان بسته ايم
چون نسوزيم از ندامت، چون نميريم از خمار؟
ما به زخم خود در فيض نمکدان بسته ايم
چشم حسرت از گل روى وطن پوشيده ايم
دل به زلف سرکش شام غريبان بسته ايم
تا به کى ناخن زنى اى شانه دستت خشک باد!
دل به اميدى در آن زلف پريشان بسته ايم
کعبه از باب السلام آغوش وا کرده است و ما
دامن محمل به مژگان مغيلان بسته ايم
محمل ما همچو شبنم هست بر دوش وداع
ما نه همچون غنچه صائب دل به بستان بسته ايم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید