جذبه اى کوتا سر از زندان تن بيرون کنم
چند لنگر در ضمير خاک چون قارون کنم
من که بر سر خاک مى ريزم به دست ديگران
در جهان بيوفا طرح عمارت چون کنم
رهنمايى مى کنم مرغان فارغبال را
گاه گاهى گر سر از کنج قفس بيرون کنم
تيره نتوان کرد آب زندگانى را به خاک
جان چه باشد تا نثار آن لب ميگون کنم
نسبتى در خاکسارى نيست با مجنون مرا
کز غبار خاطر خود طرح صد هامون کنم
من که پر در لامکان بى نيازى مى زنم
حاش لله شکوه از ناسازى گردون کنم
آب در چشم غزال از آه گرم من نماند
با خمار نرگس ميگون ليلى چون کنم
غيرت همکار بنددست و پاى جرات است
مى روم زين بزم تا پروانه را ممنون کنم
صائب از شرم سبکبارى گذارد پا به کوه
کوه درد خويش را گر عرض بر مجنون کنم