برق آهى کو که رو در خرمن گردون کنم
اين گره را باز از پيشانى هامون کنم
زان خوشم با دامن صحرا که از چشم غزل
حلقه اى هر لحظه بر زنجير خود افزون کنم
من گرفتم رام گرديدند با من آهوان
بر خمار سنگ طفلان صبر يارب چون کنم
موى جوهر از خمير آيينه را نتوان کشيد
خارخار عشق را از سينه چون بيرون کنم
از سواد شهر خاکستر نشين شد اخگرم
تربيت اين شعله را از دامن هامون کنم
چون کنم در خدمت پير مغان گردنکشى
من که خم را از ادب تعظيم افلاطون کنم
از دهان يار دارد چاشنى گفتار من
خامه ها را بى شق از شيرينى مضمون کنم
شاهد خامى است جوش باده در آغوش خم
حاش الله شکوه از ناسازى گردون کنم
از صفاى سينه ام چشم جهان آورد آب
آه اگر آيينه دل از بغل بيرون کنم
از مروت نيست خوردن بر دل ازاد سرو
ورنه من هم مى توانم مصرعى موزون کنم
چون به بيدردان کنم تکليف صائب جام خويش
من که خونها مى خورم تا ساغرى پر خون کنم