داغ عالمسوز برگ عيش گردد در دلم
شمع ماتم گريه شادى کند در محفلم
دست من پيش از لب خواهش چو گل وامى شود
درگره باشد چو شبنم آبروى سايلم
مى کند در لامکان جولان دل آزاده ام
گربه ظاهر همچو سرو بوستان پا در گلم
از سماعم گرچه رنگين است بزم روزگار
نيست در طالع نثارى همچو رقص بسملم
حفظ آب رو بود بر من گواراتر زآب
دست رد بر سينه دريا گذارد ساحلم
گو نيارد هيچ کس صائب به خاک من چراغ
بس بود شمع مزار از دست و تيغ قاتلم