شماره ٥٧٤: بيغمان را دود دل ابر بهار آيد به چشم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بيغمان را دود دل ابر بهار آيد به چشم
سينه پرداغ عاشق لاله زار آيد به چشم
بى تامل کمتر از قطره است بحر بيکنار
با تامل قطره بحر بيکنار آيد به چشم
عارفان زنده دل را بر سر دلمردگان
طره زر تار چون شمع مزار آيد به چشم
بيجگر را هر سر خارى است تيغ آبدار
پردلان را تيغ بى زنهار خارآيد به چشم
با وجود جسم خاکى ديدن حق مشکل است
چون نشيند اين غبار آن شهسوار آيد به چشم
ترک دعوى کن که پيش مردم بالغ نظر
داربا منصور طفل نى سوار آيد به چشم
سينه چون پر رخنه شد از آه، مى گردد زره
دل دو نيم از درد چون شد ذوالفقار آيد به چشم
صاحب هيبت ضعيفان مى شوند از اتفاق
چون به هم پيوسته گردد ذوالفقار آيد به چشم
بس که شد در روزگار حسن او خورشيد خوار
اشک گرم از ديدنش بى اختيار آيد به چشم
روى زرين را بهار بى خزان در پرده است
گرچه در ظاهر خزان بى بهار آيد به چشم
خط نگردد گر جواهر سرمه نظارگى
نيست ممکن از لطافت آن عذار آيد به چشم
در سر کويى که خورشيد ست يک خونين جگر
نيست ممکن صائب بى اعتبار آيد به چشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید