شماره ٥٠٠: گاه گاه از ديده عبرت با دنيا ديده ام

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
گاه گاه از ديده عبرت با دنيا ديده ام
کى به اين هنگامه از بهر تماشا ديده ام
چرخ تر دامن که باشد دعوى عصمت کند
آفتابش را در آغوش مسيحاديده ام
پيش چشم من سواد شهر خون مرده اى است
نقش خود چون لاله در دامان صحرا ديده ام
تيغ اگر از آسمان بر فرق من باريده است
خار در چشمم اگر هرگز به بالا ديده ام
درته پيراهن هستى نگنجم چون حباب
قطره نا چيز خود را تا به دريا ديده ام
در کنار گل چو شبنم خار دارم زير پا
روى گرمى تا ازان خورشيد سيما ديده ام
سنگ خواهد داد مزد سخت جانيهاى من
ديده نرمى که من از کارفرما ديده ام
نشاه صهباى عشرت را نمى دانم که چيست
خوشه اى از دور در دست ثريا ديده ام
نيست صائب هيچ کس در خرده بينى همچو من
صد سواد اعظم از خال سويدا ديده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید